-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 تیرماه سال 1389 12:21
جغرافیای کوچک من بازوان توست... ای کاش تنگ تر شود این سرزمین من...
-
و اما . . .
یکشنبه 13 تیرماه سال 1389 17:58
باور نکردی باور نکردی که سکوت همان حرف نگفته همان نگاه مشتاق و پرپر همان التهاب دیدار و همان همان هایی که هیچگاه کلمه ایی برایش متولد نشد ... سکوت همهء آنهاست ... باور نکردی که سالها با طعم بوسه هایت نوشتم با طعم بوسه هایت خواندم و با طعم بوسه هایت نفس کشیدم ... باور نکردی که باران بهانه ایست، برای تو که التهاب دریا...
-
. . .
شنبه 12 تیرماه سال 1389 12:59
سلام پوپو قرار بود تماس بگیری و نگرفتی چرا نمی یای قطاب هایی که واست کنار گذاشتم رو ببری؟
-
پرواز...
شنبه 12 تیرماه سال 1389 02:22
گفتی دوستت دارم... و من به خیابان رفتم... فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
-
برای منی تو
جمعه 11 تیرماه سال 1389 20:59
سرخ می شوم از عشق کبود می شوم از درد زرد می شوم از یأس و نگاه تو درست سر بزنگاه مقابلم سبز می شود دست هایم را که بگیری کبوترها به هوای آبی من پرواز می کنند ....!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 تیرماه سال 1389 15:03
-
با تو من همه چیز دارم، آرومم
چهارشنبه 9 تیرماه سال 1389 12:00
حالا که اینجوریه، منم قلم مو و بومو برمی دارم و یه کلبه می کشم. میام دیوارا و سقفشو عایق ضد دل گرفتگی می کنم... برای هر دیوار کلبه م یه پنجره می کشم رو به ماه. آسمون بالای کلبه مو رنگ سورمه ای می زنم بعدشم پرش می کنم از ستاره های امید، ستاره هایی که فقط کافیه دستتو دراز کنی تا بچینیشون... بعد یه ماهِ همیشه کامل وسط...
-
خدایا...
سهشنبه 8 تیرماه سال 1389 00:13
-
قاصدک
یکشنبه 6 تیرماه سال 1389 16:27
مهتاب کهکشان دست نیافتنی من، آنقدر بی تاب دیدنت شده ام که دلتنگی ام را به قاصدک سپردم و به هزار شعر و ترانه رقصان به سوی تو فرستادم روزها و شبها به دنبالت آمدند و تو را ندیدند قاصدک هم برنگشت شاید او هم شیفته نگاه مهربانت شد باشد، اشکالی ندارد تو عزیزی، اگر یک قاصدک هم از من قبول کنی، خودش دنیایی است
-
مثل کودکی هایت
پنجشنبه 3 تیرماه سال 1389 12:48
بخند از ته دل مثل کودکی هایت بدون بهانه بخند مثل کودکی هایت نگاه کن دنیا چه پاک و ساده به تو مدام می خندد مثل کودکی هایت دلت پر از غم است و دو دیده ات لبریز ولی بخند بازهم مثل کودکی هایت دو روز ِ تلخی و زجر را تحمل کن دوباره شاد شو بخند مثل کودکی هایت تمام می شود این روزهای پر غوغا رها شو ، رها و بخند مثل کودکی هایت...
-
دل ما
سهشنبه 1 تیرماه سال 1389 13:35
دل ما آرامش می خواهد . یک مقدار خنده ازته دل می خواهد .نمی دانم خواسته زیادی است یا نه خیلی وقت است که از ته دل نخندیده ام دلم می خواهد بخندم و نگران نباشم که با صدای بلند خود , غم را بیدار کنم . دل ما ذهنی آزاد از مشغولیتهای روزمره می خواهد. می خواهد نگران نباشد: که اگر یارانه حذف شود چه طور خواهد شد . اگر فلان کار...
-
حرف دل
یکشنبه 30 خردادماه سال 1389 17:02
کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد. ولی هر بار که حرف دلش را می زد صدایش توی اب جوش می سوخت . کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان. حرف دلش را اهسته گفت... لیوان سرخ شد.
-
گل نرگس. . .
جمعه 28 خردادماه سال 1389 13:21
عصریک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسید ست. چرا آب به گلدان نرسیدست .وهنوزم که هنوز است غم عشق به پایان نرسیدست بگو حافظ دلخسته شیراز بیاد بنویسدکه هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست وچرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست عصریک جمعه دلگیر وجود توکنار دل هر بیدل آشفته شود حس.توکجایی...
-
نمی خواهم بی تو بودن را
جمعه 28 خردادماه سال 1389 13:18
تو را گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه های من گرفتار سکوتی سرد و سنگینند وچشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند نمی دانی چه غمگینند چراغ روشن شب بود... برایم چشم های تو نمی دانم چه خواهد شد پر از دلشوره ام... بی تاب ودلگیرم کجا ماندی که من بی تو هزاران بار،در هر لحظه می میرم
-
بی تو برگی زردم...
پنجشنبه 27 خردادماه سال 1389 12:30
خدای مهربونیا سلام تو غبار بی کسی مثل همیشه دلم هواتو کرده،دلی که حالا پر از هوای مسمومه. خیلی وقته دلم برات تنگ شده و می خوام برگردم،خیلی وقته ازت دورم و سایه ی دستای مهربونت رو حس نمی کنم. خدا جون می بینی که هنوز نتونستم چیزی رو فراموش کنم.شاهدی که تا حالا درجا زدم و هنوز با کوچکترین تلنگری به هم میریزم. عزیز مهربون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 13:47
این هم یک شعر از حسین پناهی که خیلی دوست دارم : غریب مادربزرگ گم کرده ام در هیاهوی شهر آن نظر بند سبزی را که در کودکی بسته بودی به بازوی من در اولین حمله ناگهانی تاتار عشق خمره دلم بر ایوان سنگ و سنگ شکست دستم به دست دوست ماند پایم به پای راه رفت من چشم خورده ام من چشم خورده ام من تکه تکه از دست رفته ام در روز روز...
-
آرزوهای من
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 13:01
هر چند که نوشتن آرزو هام ممکنه پست امروزمو طولانی کنه ولی دوست دارم اینجا ثبتش کنم تا وقتی سال های بعد به نوشته های امروزم نگاه می کنم ببینم کدوم یکیشون جامه حقیقت پوشیده شاید هم اون روز به آرزو های امروزم بخندم ! نمی دونم. ولی هر چه که هست به ثبتش می ارزه. دوست دارم دل و دینم بلرزه ... قبل دیدن یه محبوب نازنین......
-
تو چته؟؟؟
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 02:56
تو چته؟؟؟ گاهی اوقات احتیاج به یه آدمی داری٬ یه دوستی٬ که وایسته رو به روت که توی چشمات نگات کنه و محکم بزنه تو گوشت که تو٬ صورتت خم شه و دستت رو بذاری روی گونهت و دوباره نگاش کنی ببینی که خشمگینه٬ ببینی که از دستت عصبانیه توی اخم صورتش ببینی که دوستت داره ببینی که دوستته. که نگاش کنی٬ همونجوری که دستت روی صورتیه...
-
دوستی ها
سهشنبه 25 خردادماه سال 1389 02:54
قومی متفکرند در مذهب و دین ، جمعی متحیرند در شک و یقین ، ناگه منادی در آید ز کمین ، که ای بی خبران راه نه آن است و نه این ! زمانی بود که در مواجهه با ابراز دوستی برخی کسان دور و نزدیک یا در دنیای مجازی و غیر مجازی شدیداً تحت تاثیر قرار می گرفتم. به هر حال طبیعی است که هر کسی نیاز به گسترش دوستی هایش دارد و برخورداری...
-
گمان من . ..
دوشنبه 24 خردادماه سال 1389 15:31
دیگر به خلوت لحظههایم عاشقانه قدم نمیگذاری، دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که نمیبینمت. سنگینی نگاهت را مدتهاست که حس نکرده ام . من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان را صبوررانه گذرنده ای؟! من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید .... دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است. و دستهایم بیش از هر زمان...
-
باز هم تو . . .
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:38
من ؟ ... آدم ِ بغل کردنم ... آدم ِ بغل شدن ... لمس کردن را دوست دارم ... لمس شدن را هم ... صدا ندارم ... چه وقتی ناراحتم ... چه وقتی خوشحال ... دستهام اما ، انگشتهام ، یک عااااااالمه حرف می زند ... گاهی حتی داد می زند ... من ؟ ... آدم ِ نگاه ام ... آدم نگاه ِکردن ... آدم ِ سیییییر نگاه کردن ... و آخرش یک لبخند ... که...
-
بی حوصله
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:37
من در این اندیشه ام که چقدر خسته ام از این من و تـــــــو که چقدر خسته ام از فاصله ی "من" تا " تــــــو " . . . آهای رفیق تنها حقیقت محض اینست : من و تـــو را هر طور ، دست در دست دهی اجتماعش "مــــــا" نمیشود پ.نوشت : - امان از دست حوصله ی دلم که شش دانگ حواسم هم که جمع باشد ،باز سر می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:35
رفیق پای درد دلم اگر بنشینی کاسه صبرت لبریز کاغذ حوصله ات مچاله و گوش های دلت زنگ می زند اگر که آمده ای تنها جایی برای دمی نشستن پیدا کرده باشی و گرد خستگی ات را بتکانی بر دلم و بروی : اینجا هر طرف که بنگری باد و باران است باران خورده دوام می آورد رگبار اینجا را ( شاید !) و من با چتر آمده را دوست نمی دارم و اما تو ......
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 18 خردادماه سال 1389 13:22
گلوی آدم را باید گاهی بتراشند تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند
-
تو نیستی. .
سهشنبه 11 خردادماه سال 1389 16:58
تو نیستی که ببینی چگونه عطر تو در عمق لحظه هایم جاریست چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست چگونه جای تو در جان زندگی سبز است هنوز پنجره باز است *انگار* تو از بلندی ایوان به باغ می نگری درخت ها٬چمن هخا و شمعدانی ها به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند تمام گنجشکان که در نبودن تو مرا به باد...
-
فقط اگرتوبیایی
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:37
سهم تو در بودن من درست به اندازه سهم نبودن من است در خیال تو و این غمگین ترین حسرتی است که من مجبور به تحمل آنم پابه پای بی تویی تو به هر کجای بی تو که می رسم دردمندانه در می یابم که ساعتهاست از اینجا هم رفته ای حالا ،جای پاهای پیر تو ،تنها دوستان همیشه دلشاد من هستند و من چقدر به آنها حسودی می کنم چون دیده اند تویی...
-
آرامش من
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:35
شیروانی سرخ عشق را که نساختیم بادگیر احساست نیز قد علم نکرد لااقل بیا برای دوپرنده ای که در رویاهایمان جدا افتاده اند آشیانه ای نقاشی کنیم قول میدهم برایشان شعر تازه ای بگویم قاب گرفته در رویای مشترکمان و نصب شده بر طرح آشیانه ای که باید سهم ما می شد . بی انصافی تو بود که پرنده ها جدا ماندند بی انصافی تو بود که...
-
خدای ما
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:34
« نزدیک ترین نقطه به خدا».... نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.تجربه ای که باید طعـــمش را چشید . اغلب درست همان لحظه که...
-
من یا تو؟
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:32
نه می توانم خود را از تو پس بگیرم ، نه تو را پس بدهم تو مرا گرفته ای یا من تورا، نمی دانم.
-
خودت را در من جا بگذار
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 17:31
می دانم پیش از آنکه تو بگویی... حدس می زنم که خواهی گریخت ... التماس نمی کنم از پی ات نمی دوم اما صدایت را در من جا بگذار! می دانم که از من دل می کنی راهت را نمی بندم اما عطر موهایت را در من جا بگذار! می دانم که از من جدا خواهی شد خیلی ویران نمی شوم از پا نمی افتم اما رنگت را در من جا بگذار! احساس می کنم تباه خواهی شد...