اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

فقط اگرتوبیایی

سهم تو در بودن من درست به اندازه سهم نبودن من است در خیال تو و این غمگین ترین حسرتی است که من مجبور به تحمل آنم پابه پای بی تویی تو به هر کجای بی تو که می رسم دردمندانه در می یابم که ساعتهاست از اینجا هم رفته ای حالا ،‌جای پاهای پیر تو ،‌تنها دوستان همیشه دلشاد من هستند و من چقدر به آنها حسودی می کنم چون دیده اند تویی را که رفته ای و پا بر دلشان گذاشته ای این روزها اما انگار دیگر تمام زمینها سنگی شده اند و من بی دوست و تنها شده ام * تو باز ،‌مثل همیشه با نسیم می رقصی و می روی من ،‌با باران می گریم و در خاک می شوم * اما انگار امشب هم فقط قرار است باران بیاید تا مسیرسیاه نگاه سرگردان مرا تا ستاره مان خط خطی کند تا من راه نگاه این ستاره را گم کنم همان ستاره ای که دوست داشتم تو هم آن را ستاره مان خطاب می کردی از شبی که تورفته ای ،‌ نمی دانم کجا به قول خودت به دنبال حقیقت این ستاره مثل من بی تو ،‌تنها همان ستاره ای که شبها با هم تماشایش می کردیم همان ستاره ای که هنوز با یاد آبی و مهتابی تو بیدار مانده تنها دلخوشی شبها و خلوتهای خسته من شده است و من در خلوتهای بی تو بی خودی خودم ،‌در هجوم خیال خوب تو آنقدر گریه کرده ام که دیگر امشب تمام آسمانهای بارانی شده حالا دیگر ، گریه هایم به جای آنکه نگاهم را شفاف کنند و دلم را صاف آسمان را هم تیره وخط خطی می کنند تا من راه نگاه این آخرین ستاره را هم گم کنم آسمان هم که بدون ماه و خورشید و ستاره دیگرآسمان نیست همین سقف کوتاه و سیاهی است که از همه جایش آب چکه می کند و آنقدر کوتاه است که دیگر حتی نمی توانم دستهایم را به اندازه دعا کردن بلند کنم آنقدر باران می آید که من مطمئنم اگر امشب می خواستی بیایی تا حالا پشیمان شدی ،‌لااقل باران بهانه غمگین و قشنگی است برای نیامدن امشب،‌ بهانه ات را باور میکنم مجبورم اما باور کن نمی توانم باور کنم که من تمام روزهای آفتابی را هم بیهوده زیر چتر سنگین انتظار تو نفس کشیده ام مگر نه که حقیقت همین احساس خلاص خالص عشق من و تو به باران بود ؟ مگر نه که من و تو عاشق باران بودیم ؟ * یادت هست بانو وقتی باران می بارید بهانه میکردیم باران را و بیرون می زدیم ؟ از همه دور می شدیم ؟ تنهایی ،‌خیابانهای خیس و خلوت را می پیمودیم ؟ و باران ،جای پاهای خاکی ما را پاک می کرد ؟ تا هیچکس نتواند دنبال ما بیاید . و ما ،‌من و تو ،‌بدون رد پایی حتی ،‌همیشه درست ترین را ه را می رفتیم ؟ و با خودمان در خودمان به مقصد می رسیدیم . * حالا نمی دانم چه اتفاقی برای آفتاب و آب، آسمان وباران ،‌نگاهها و ستاره ها افتاده است . که همین باران که قشنگ ترین بهانه تنها بودن من وتو بود . حالا غمگین ترین بهانه نیامدن تو شده است . باران که باران است هنوز ،‌ تو که همان خدای خوب آرامش خستگیهای من هستی که هوای نفسهایت هنوز هم یاد بهار را حتی در شبهای بی تاب و پرتب من بیدار نگاه داشته است پس حتما دیگرمن ‌،سهمی در خیال تو ندارم تو درست گفته ای ، تا باران دوباره باران شود و خیابان تنها نماند فقط نبودن یک من کافیست اما باور کن نمی شود که تو نباشی ،‌ تو که نباشی ،‌خیابانها خود را از سرراهها کنار می کشند و همه جا بن بست می شود بن بست ها سر به زیر می اندازند و آرام ترانه باران را با سوت می زنند و اشک من ،‌مثل امشب همه آسمانها را ابری می کند . ... امشب دل من گرفته است ،‌مثل دل آسمان ‌،مثل دل خیابان انگار تو را برای همیشه از همه ما گرفته اند ،‌ از من ،‌ از اسمان ،‌از شبهای بی تو تنها ،‌ از خیابانهای خوبی که فقط با تو به مقصد می رسیدند بخاطر من نه ‌،به خاطر اسمان و باران و دل خیابان بیا - قول می دهم اگر بیایی حتی مسیر نگاهت را بهم نزنم - حتی اگر بخواهی تورا با باران و خیابان هم تنها می گذارم - و فقط از پشت پلک پنجره ها پاهای پر از شکوفه ات را نگاه میکنم تا مسیر ستاره ام را پیدا کنم همان ستاره ای که رد نگاه مهتابی تو برآبی چهره اش هنوز تا همیشه پیداست ... آه که چقدر دلم برای صدای قدمهای تو تنگ شده شبها شبیه حسرتهای نگاه بی تو همیشه تنها و سیاه من هستند وروزها به امید پرواز در پرهای آفتابی نگاه تو اگر بیایی آسمان دوباره ابی می شود و همه چیز سرجای خودش بر میگردد حتی حسرتهای همیشگی من فقط اگر تو بیایی...

آرامش من

شیروانی سرخ عشق را که نساختیم

بادگیر احساست نیز قد علم نکرد

لااقل بیا

برای دوپرنده ای که در رویاهایمان جدا افتاده اند

آشیانه ای نقاشی کنیم

قول میدهم برایشان شعر تازه ای بگویم

قاب گرفته در رویای  مشترکمان

و نصب شده بر طرح آشیانه ای که باید سهم ما می شد .

بی انصافی تو بود که پرنده ها جدا ماندند

بی انصافی تو بود که نخواستی

برای شب های بارانی و بی چتر دنبال سقفی باشی

و لجبازی من که نخواستم هیچ کس جز تو

بنای خانه عشقم باشد

حالا که دست هایت چتر نمی شوند

حالا که نگاهت ستاره نمی بارد

حالا که خانه ای برای ما شدن نداریم

از کاغذ شعرهایم اتاقی می سازم

تا آوار تنهایی بر سرت نریزد

و آرامش  خیالت ،‌خیس اشک هایم نشود

خدای ما

« نزدیک ترین نقطه به خدا».... نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست.نزدیک ترین نقطه به خدانزدیک ترین لحظه به اوست،وقتی حضورش را درست توی قلبت حس میکنی،آنقدر نزدیک که نفست از شوق التهاب بند می آید.آنقدر هیجان انگیزکه با هیجان هیچ تجربه ای قابل مقایسه نیست.تجربه ای که باید طعـــمش را چشید . اغلب درست همان لحظه که گمان می کنی در برهوت تنها ماندی، درست همان جا که دلت سخت می خواهد او با تــــو حرف بزند،همان لـــحظه که آرزو داری دستان پر مهرش را بر سرت بکشد، همان لحظه نورانی که ازشوق این معجزه دلت می خواهد تاآخردنیا از ته دل وبا کل وجودت اشک شوق بریزی وتا آخرین لحظه وجودت بباری . نزدیک ترین لحظه به خدا می توانددر دل تاریک ترین شب عمرناخواسته تو ویــا در اوج بـــزرگ ترین شــــــــادی دلخواسته تو رخ دهد ,می تواند درست همین حالا باشد و زیباترین وقتی که می تواند پیش بیایدهمان دمی است که برایش هیچ بهانه ای نداری. جایی که دلت برای او تنگ است . زیبا ترین لحظه ی عمر و هیجان انگیز ترین دم حیات همان لحظه باشکوهی است که با چشم با خودت خدا را می بینی.درست همان لحظه که می بینی او همه عظمت بیکرانش در قلب کوچک تـــــــو جا شده است. همان لحظه که گام گذاشتن او را در دلت حس، و نورانی و متعالی شدن حست را درک می کنی. آن لحظه که می بینی آنقدر این قلب حقیر ارزشمند شده است که خدا با همه عظمت بیکرانش آن را لایق شمرده و بر گزیده. و تو هنوز متعجب و مبهوتی که این افتخار و سعادت آسمانی چگونه و ازچه رو از آن تو شده است و این را همیشه بـــــه یــــاد داشته باشید... خــدائید دیگران را" هرگاه بادیگرانید خــــــــود را خـــــــط بزن و هرگاه با " بودن را باور کن و تا زمانی که زنده هستی با عشق زندگی کن.لازمه عشق یک ارتباط عارفانه است پس به نیت قربت آماده شو،وضو بگیر و با تن پوشی از دعا و نیایش .در محلی آرام ،دلبستگی دنیوی را قطع کن و به هیچ چیز جز او نیندیش شماره بگیر و از ته قلب صدایش کن و او را به بزرگی و یکتا بودن یاد کن. می خواهی آسمان دلت آبی وخورشید،روشنگر زندگی ات باشد.میخواهی زبان گلها را بدانی و راز خلقت را دریابی پس به اوتوکل کن،دست هایت را بالا ببر،وجودت را سرشار از عشق و تمنا کن و به او بگو دوستش داری و فقط او را می ستایی، از او کمک می جویی،بخواه که راه راست را به تو نشان دهد، خودت را گم کن بگذار هیچ نقشی از تو بر زمین نماند بال هایت را باز کن به سوی معبود حقیقی پرواز کن. از او بخواه گاهی مواقع اختیار را از دست تو گرفته و به جایت تصمیم بگیرد،وقتی او را به بزرگی یاد کردی و در برابرش سر بر سـجـده نهادی ، وقتی صدای ناله هایت به عرش کبریا رفت و قلبت تپید ، قطرات اشک در چشمان زیبایت حلقه زد و گرمی اش را بر گونه هایت حس کردی،آن هنگام که در گفتن ایاک نعبد و ایاک نستعین، دلت شکست و صدایت لرزید،بدان که گوشی را برداشته است و بشارت می دهد بنده به من بگو چه می خواهی تادعایت را اجابت نمایم. در این لحظه فرشته ها ناظر این همه شکوه و عظمت هستند بدان که اگر به صلاح تو باشد همه چیز به تو عنایت میکند. دوست من دعا کن همیشه با تو در تماس باشد و اگر روزی یادت رفت زنگ بزنی ،تو را بیدار کند و عبادت را در تو بپروراند. هر لحظه منتظر باش تا تو را در مسیر زندگی هدایت کند.تنها سعی کن برای چند لحظه به جز او همه چیز را فراموش کنی ....

من یا تو؟

نه می توانم خود را از تو پس بگیرم ، نه تو را پس بدهم تو مرا گرفته ای یا من تورا، نمی دانم.

خودت را در من جا بگذار

می دانم پیش از آنکه تو بگویی... حدس می زنم که خواهی گریخت ... التماس نمی کنم از پی ات نمی دوم اما صدایت را در من جا بگذار! می دانم که از من دل می کنی راهت را نمی بندم اما عطر موهایت را در من جا بگذار! می دانم که از من جدا خواهی شد خیلی ویران نمی شوم از پا نمی افتم اما رنگت را در من جا بگذار! احساس می کنم تباه خواهی شد و من خیلی غمگین می شوم اما گرمایت را در من جا بگذار! فرقش را با حالا می دانم که فراموشم خواهی کرد و من اقیانوسی خواهم شد سیاه و غم انگیز اما طعم بودنت را در من جا بگذار! هر طور شده خواهی رفت ومن حق ندارم که تورا نگه دارم اما خودت را در من جا بگذار!