اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

بی تو برگی زردم...

خدای مهربونیا سلام

تو غبار بی کسی  مثل همیشه دلم هواتو کرده،دلی که حالا پر از هوای

مسمومه.

خیلی وقته دلم برات تنگ شده و می خوام برگردم،خیلی وقته ازت دورم و

سایه ی دستای مهربونت رو حس نمی کنم.

خدا جون می بینی که هنوز نتونستم چیزی رو فراموش کنم.شاهدی که تا

حالا درجا زدم و هنوز با کوچکترین تلنگری به هم میریزم.

عزیز مهربون

از بس چند وقته که دستاتو تو دستم نگرفتم وتو کوچه ی دلم پرسه نزدم که

حالا فقط یه ویرونه ازش مونده آخه هنوز حکمت کارهاتو نفهمیدم ودرک

نکردم و هنوزم دارم دور خودم می چرخم و سرگردونی هامو در پی می

کشم وشاید به قول آقا مجتبی من جای همه چیزو همه کس رو عوض

کردم و تورو بخشیدم به عشق...

آرام جان

از وقتی تو نیستی،همه چیز تو ذهنم به هم ریخته،خودم هم نمی دونم دارم

چی رو جستجو می کنم و زندگیم شده  یه کلاف سر در گم...

چه قد سخته تو خرابه های ذهنت دنبال آبادی بگردی؟!

چیزی که وجود نداره....

انگاری همه ی عقاید و دانسته هام به خاکستر تبدیل شدن و منم میون اون

خاکسترا با چشمای بغض کرده از میون اون همه درد دنبال روشنایی می

گردم.

همه چیز اینجا یا خاکستره یا خاکستری...پر ازحباب و توهم و سرابه..

من اینجا سردمه،جایی که هیچ هیزمی برای سوزوندن و هیچ ارزنی برای

به آتش کشیدن نیست.

می ترسم برای روشن کردن همه ی توهماتم آخر تن رو به آتش بکشم تا

شاید هاله ی غبار گرفته ی ذهنم روبا جسمم روشنی بخشم.

از وقتی با تو قهرم انگارتو یه بیابون بی آب و علف گیر کردم که فقط اون دور

دورا تلی از خاک  که نشون میده زمانی اونجا آبادی بوده دیده میشه.وقتی

نزدیک میرم و چشام به خاک و سنگ هایی که از دیوارها فرو ریختن می

افته  به نظرم اونجا آشنا میاد.انگار اونجا خونه ی مادر بزرگه ویه نفرشبیه

خودم وسط کوچه نشسته،جلوتر که میرم میبینم اون آدم خودمم که جسمم

رو وسط کوچه خاک کردم وآرام و سنگین مویه میکنم و سر قبری نشستم

که هیچ نشونی نداره...

اما نمیدونم به چه آمیدی؟؟؟؟

شاید موندم تا که رستاخیز بشه و سر از گور بردارم واونوقت آستینامو بالا

بزنم وبا دستای خودم دیوارهارو دوباره بسازم...

اما دریغ که توان ندارم و نمیتونم خودم رو از زیر اون همه سنگ و خاک بیرون

بکشم.خاک هایی که دستای ناتوان من قدرت تکون دادنشون رو نداره..

درونم پراز وحشتی غریبه،وحشتی که روحم رو تسخیر کرده،وحشتی که

خدا رو از یادم برده وباعث میشه از همه چیز و همه کس فرار کنم..

تو ذهنم قیامته همه جا رو تاریکی فرا گرفته و مرده ها از گورهاشون

برخواستن و با دستای خاکی و کرم زده شون به سمت من میان.دستایی

که میخوان منو با خودشون ببرن.

کم کم داره آتشفشون میشه تو وجودم.

من از تیرگی و سیاهی میترسم ومن اینجا خیلی تنهام،یکی از این تنهایی

منو بیرون بکشه.

من باید از خودم بگریزم.چرا کسی این گریز رو درک نمی کنه؟؟چرا تو

نیستی؟؟چرا هیچ روزنی من رو به تو پیوند نمیزنه؟چرا تو هم منو تو توهمم

رها کردی؟؟

خدای مهربون ازت گله دارم که چرا نشونه هات رو ازم گرفتی؟؟

خدای مهربون چرا سکوت کردی و دم نمیزنی؟چرا سرم داد نمی کشی که

بیدار شم؟خدا جون بعد از اون حس کردم که دنیام به آخر رسیده اما بی تو

همون دنیای به آخر رسیده رو هم ندارم انگاری بی تو برگی زردم به

هوای تو میگردم ......

نظرات 2 + ارسال نظر
امیر پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 12:45 ب.ظ http://p30rank.ir/?ref=9928

سلام
خوبی
من را یادت هست
یه بار هم بهت سر زدم
اما امارت هنوزم تکون زیادی نخورده
یه راه خوب برا بالا بردن واقعی و مجانی امار وبلاگت بلدم
که با یه رب کار کردن روزانه امارت 200-300 تا زیاد میشه
رو ادرس کلیک کن و عضو شو
من میرم
ببینم چکار میکنی

صدف پنج‌شنبه 27 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 02:09 ب.ظ http://www.istgah.asantabligh.com

سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد