اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

دل ما

 

 

 دل ما آرامش می خواهد .

یک مقدار خنده ازته دل می خواهد .نمی دانم خواسته زیادی است یا نه

خیلی وقت است که از ته دل نخندیده ام

دلم می خواهد بخندم و نگران  نباشم که با صدای بلند خود , غم را بیدار کنم .

دل ما ذهنی آزاد از مشغولیتهای روزمره می خواهد. می خواهد نگران نباشد:

که اگر یارانه حذف شود چه طور خواهد شد .

اگر فلان کار را نکنم رئیس را چگونه جواب بدهم .

اگر بهمان کار را بکنم چند نفر مخالف خواهد داشت.

اگر از نظر خود برگردم , چند نفر به تمسخر به من خواهند خندید.

دل ما نگاهی می خواهد که از ته دل به ما لبخند بزند و از دیدنمان , قند در دلش آب شود .

دل ما ذهنی آزاد می خواهد بدور از دلتنگی از نارفیقی های با اصطلاح دوستان .

دل ما یک کلبه می خواهد در جنگل سر سبز شمال .

کلبه ای چوبی که بر روی تنه چوبی اش خزه نشسته و نم گرفته باشد .

دل ما بخاری هیزمی می خواهد تا درهوای مه گرفته صبحگاهی روشنش کنیم و

با آرامش در کنارش بنشینیم و به غیر از صدای نم نم باران به چیز دیگر فکر نکنیم .

دل ما صبح مه گرفته می خواهد .

دل ما می خواهد وقتی صبح چشم باز می کنیم بوی خوش سبزه زار و علفزار را حس کنیم .

دل ما می خواهد صدای خروس نگذارد به خواب برویم .

دل ما زیاده خواه شده است .

دل ما می خواهد نوازش کند ولی چشم های مزاحم آزارش ندهند .

دل ما می خواهد بگوید : دوستت دارد و نترسد که شاید جواب مناسبی دریافت نکند .

نترسد که روزی این دوستی به خصومت تبدیل شود .

دل ما عشق می خواهد و دوست دارد تا به او نگویند که عشق الهی است و زمینی نیست .

دل ما می خواهد تا مرغکی را بغل کند و آن را نوازش کند و

نترسد که به او بگویند : مگر کودک شده ای .

وای که چه خواسته هایی این دل دارد ...

خدا به خیر بگذراند .

حرف دل

 

 

کیسه ی کوچک چای تمام عمر دلباخته ی لیوان شد. ولی هر بار که حرف دلش را می زد صدایش توی اب جوش می سوخت . کیسه ی کوچک چای با یک تکه نخ رفت ته لیوان. حرف دلش را اهسته گفت... لیوان سرخ شد.
Tea.jpg

گل نرگس. . .

عصریک جمعه دلگیر دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسید ست. 
چرا آب به گلدان نرسیدست .وهنوزم که هنوز است غم عشق به پایان 

نرسیدست بگو حافظ دلخسته شیراز بیاد بنویسدکه هنوزم که هنوز است چرا

یوسف گمگشته به کنعان نرسیدست وچرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیدست 

عصریک جمعه دلگیر وجود توکنار دل هر بیدل آشفته شود حس.توکجایی گل نرگس

نمی خواهم بی تو بودن را

تو را گم کرده ام امروز ... وحالا لحظه های من

گرفتار سکوتی سرد و سنگینند

 وچشمانم که تا دیروز به عشقت می درخشیدند

 نمی دانی چه غمگینند

چراغ روشن شب بود... برایم چشم های تو

نمی دانم چه خواهد شد

پر از دلشوره ام... بی تاب ودلگیرم

کجا ماندی که من بی تو هزاران بار،در هر لحظه می میرم

بی تو برگی زردم...

خدای مهربونیا سلام

تو غبار بی کسی  مثل همیشه دلم هواتو کرده،دلی که حالا پر از هوای

مسمومه.

خیلی وقته دلم برات تنگ شده و می خوام برگردم،خیلی وقته ازت دورم و

سایه ی دستای مهربونت رو حس نمی کنم.

خدا جون می بینی که هنوز نتونستم چیزی رو فراموش کنم.شاهدی که تا

حالا درجا زدم و هنوز با کوچکترین تلنگری به هم میریزم.

عزیز مهربون

از بس چند وقته که دستاتو تو دستم نگرفتم وتو کوچه ی دلم پرسه نزدم که

حالا فقط یه ویرونه ازش مونده آخه هنوز حکمت کارهاتو نفهمیدم ودرک

نکردم و هنوزم دارم دور خودم می چرخم و سرگردونی هامو در پی می

کشم وشاید به قول آقا مجتبی من جای همه چیزو همه کس رو عوض

کردم و تورو بخشیدم به عشق...

آرام جان

از وقتی تو نیستی،همه چیز تو ذهنم به هم ریخته،خودم هم نمی دونم دارم

چی رو جستجو می کنم و زندگیم شده  یه کلاف سر در گم...

چه قد سخته تو خرابه های ذهنت دنبال آبادی بگردی؟!

چیزی که وجود نداره....

انگاری همه ی عقاید و دانسته هام به خاکستر تبدیل شدن و منم میون اون

خاکسترا با چشمای بغض کرده از میون اون همه درد دنبال روشنایی می

گردم.

همه چیز اینجا یا خاکستره یا خاکستری...پر ازحباب و توهم و سرابه..

من اینجا سردمه،جایی که هیچ هیزمی برای سوزوندن و هیچ ارزنی برای

به آتش کشیدن نیست.

می ترسم برای روشن کردن همه ی توهماتم آخر تن رو به آتش بکشم تا

شاید هاله ی غبار گرفته ی ذهنم روبا جسمم روشنی بخشم.

از وقتی با تو قهرم انگارتو یه بیابون بی آب و علف گیر کردم که فقط اون دور

دورا تلی از خاک  که نشون میده زمانی اونجا آبادی بوده دیده میشه.وقتی

نزدیک میرم و چشام به خاک و سنگ هایی که از دیوارها فرو ریختن می

افته  به نظرم اونجا آشنا میاد.انگار اونجا خونه ی مادر بزرگه ویه نفرشبیه

خودم وسط کوچه نشسته،جلوتر که میرم میبینم اون آدم خودمم که جسمم

رو وسط کوچه خاک کردم وآرام و سنگین مویه میکنم و سر قبری نشستم

که هیچ نشونی نداره...

اما نمیدونم به چه آمیدی؟؟؟؟

شاید موندم تا که رستاخیز بشه و سر از گور بردارم واونوقت آستینامو بالا

بزنم وبا دستای خودم دیوارهارو دوباره بسازم...

اما دریغ که توان ندارم و نمیتونم خودم رو از زیر اون همه سنگ و خاک بیرون

بکشم.خاک هایی که دستای ناتوان من قدرت تکون دادنشون رو نداره..

درونم پراز وحشتی غریبه،وحشتی که روحم رو تسخیر کرده،وحشتی که

خدا رو از یادم برده وباعث میشه از همه چیز و همه کس فرار کنم..

تو ذهنم قیامته همه جا رو تاریکی فرا گرفته و مرده ها از گورهاشون

برخواستن و با دستای خاکی و کرم زده شون به سمت من میان.دستایی

که میخوان منو با خودشون ببرن.

کم کم داره آتشفشون میشه تو وجودم.

من از تیرگی و سیاهی میترسم ومن اینجا خیلی تنهام،یکی از این تنهایی

منو بیرون بکشه.

من باید از خودم بگریزم.چرا کسی این گریز رو درک نمی کنه؟؟چرا تو

نیستی؟؟چرا هیچ روزنی من رو به تو پیوند نمیزنه؟چرا تو هم منو تو توهمم

رها کردی؟؟

خدای مهربون ازت گله دارم که چرا نشونه هات رو ازم گرفتی؟؟

خدای مهربون چرا سکوت کردی و دم نمیزنی؟چرا سرم داد نمی کشی که

بیدار شم؟خدا جون بعد از اون حس کردم که دنیام به آخر رسیده اما بی تو

همون دنیای به آخر رسیده رو هم ندارم انگاری بی تو برگی زردم به

هوای تو میگردم ......