اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

اینجا جاییست که من بلند بلند فکر میکنم .

... برای عشقی که آرامش را در آغوشش یافتم.

باز هم تو . . .

من ؟ ... آدم ِ بغل کردنم ... آدم ِ بغل شدن ... لمس کردن را دوست دارم ... لمس شدن را هم ...  صدا ندارم ... چه وقتی ناراحتم ... چه وقتی خوشحال ...
دستهام اما ، انگشتهام ، یک عااااااالمه حرف  می زند ...
گاهی حتی داد می زند ...  

من ؟ ... آدم ِ نگاه ام ... آدم نگاه ِکردن ... آدم ِ سیییییر نگاه کردن ... و آخرش یک لبخند ...
که هی لعنتی ! دلم برات هلاک است ! بفهم ...
و همان اندازه آدم ِ نگاه دزدیدن ...
که یعنی دلگیرم ازت ...
که یعنی دوستت ندارم ...
که یعنی برو ...
که یعنی گمشو ...
 که یعنی نمی خواهمت ...  

آدم حرف زدن ؟ ... نه .. نیستم ... اما آدم ِ نوشتنم ... می نویسم ... می نوییییییییسم ...
اگر بخواهی هزاااااار سال ... آنقدر می نویسم که جا کم بیاید ... که نفس کم بیاید ...
که دنیا تمام شود ... کلمه های من روی کاغذ اما تمام نمی شود ...

می توانم تماااام ِ عمرم را بنشینم روبروت ... زل بزنم توی چشم هات ... دلم را بخوانی ...

می توانم بنشینم کنار ِ دیوار ... سرت را بگذاری روی ِ پام ... دستم را فرو کنم میان موهات ...
لای گودی ِ گردنت ... توی گرمای سینه ات ... تا آخر ِ دنیا ... برات کتاب بخوانم ...
یا اصلا سااااااکت ِ ساکت ، بگذارم آرامش ذره ذره رسوخ کند توی ِ وجودت ...

من ؟ آدم عشق ام ... آدم ِ عشق بازی های طوووووولانی ... بوسه های نرم  ... نوازش های قلقلکی ... من ؟ عاشق ام ... یک دخترک ِ خر ِ سادهء عاشق پیشه ... که صبور است ...
که خیلییییییی صبور است ...

دلم ؟ ... مثل ِ گنجشک می زند این روزها ...

چرا ؟ ... نگو که نمی دانی ...  

 

پ.نوشت :

- گلهای تو باغچه از دستم خسته شدن ... بس که میشود نمیشود هایم را با برگهای نحیفشان فال میگیرم ... میشود ؟ نمیشود ؟ میشود ؟ نمیشود ؟ میشود ؟ نه ... نمیشود ...

- می دانم ... این آقای خواجه امیری شرط بسته با خدا ، هر چیزی هر کجا می خواند ، یک جای ِ دل ِ مرا خط بیاندازد ... عمییییییق .... عمییییییییییق .....

بی حوصله

من در این اندیشه ام

که چقدر خسته ام از این من و تـــــــو

که چقدر خسته ام از فاصله ی "من" تا "تــــــو"

.

.

.

آهای رفیق

تنها حقیقت محض اینست :

من و تـــو را هر طور ، دست در دست دهی

اجتماعش "مــــــا" نمیشود

 

پ.نوشت :

- امان از دست حوصله ی دلم  که شش دانگ حواسم هم که جمع باشد ،باز سر می رود  ...

- پشت همه پنجره های این شهر خاکستری ، دل من معتاد دیدن است هنوز ... هر روز ...

- به نقد ننشینید رفقا ، حالم آنقدر بد است که هذیان می گویم انگاری ...

 

رفیق
پای درد دلم اگر بنشینی
کاسه صبرت لبریز
کاغذ حوصله ات مچاله
و گوش های دلت زنگ می زند

اگر که آمده ای
تنها جایی برای دمی نشستن
پیدا کرده باشی
و گرد خستگی ات را بتکانی بر دلم
و بروی :

اینجا
هر طرف که بنگری باد و باران است
باران خورده دوام می آورد
رگبار اینجا را

( شاید !)
و من
با چتر آمده را دوست نمی دارم

و اما تو ...
برای من نه چراغ بیاور
و نه دریچه ای حتی
غبار اینجا را
بی دریچه
دوست تر دارم

تنها برای دلت ...
برای دلت دستمالی بیاور
اگرخط خطی هایم
خوانا باشند برایت
احتمال گریستنمان بسیار است 

گلوی آدم را
باید
گاهی
بتراشند

تا برای دلتنگی های تازه جا باز شود
دلتنگی هایی که جایشان نه در دل که در گلوی آدم است

دلتنگی هایی که می توانند آدم را خفه کنند

تو نیستی. .

 

تو نیستی که ببینی  

چگونه عطر تو در عمق لحظه هایم جاریست 

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست 

چگونه جای تو در جان زندگی سبز است 

هنوز پنجره باز است 

*انگار* 

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری 

درخت ها٬چمن هخا و شمعدانی ها 

به آن ترنم شیرین 

به آن تبسم مهر 

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند 

تمام گنجشکان 

که در نبودن تو 

مرا به باد ملامت گرفته اند 

*انگار* 

ترا به نام صدا می کنند 

هنوز نقش تو را از فراز گنبد کاج 

کنار باغچه 

زیر درخت ها 

لب حوض 

درون آینه ی پاک آب٬می نگرند! 

تو نیستی که ببینی  

نسیم روح تو در باغ بی جوانه ی من 

چه نیمه شبها کز پاره های ابر سپید 

به روح لوح سپهر 

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام 

چه نیمه شبها وقتی که ابر بازیگر 

هزار چهره به هر لحظه میکند تصویر 

بچشم همزدنی 

میان آنهمه صورت ترا شناخته ام 

به خواب میماند !!! 

تنها به خواب میماند! 

چراغ٬آینه٬دیوار٬بی تو غمگینند 

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار بلند 

جواب میشنوم! 

تو نیستس که ببینی چگونه دور از تو 

به روی هر چه درین خانه ست 

غبار سربی اندوه بال گسترده است! 

تو نیستی که ببینی دل رمیده ی من 

به جزتو یاد همه چیزرارها کرده است 

غروب های غریب 

در این رواق نیاز 

پرنده٬ساکت و غمگین 

ستاره بیمار است! 

دو چشم خسته ی من 

در این امید عبث 

دو شمع سوخته جان همیشه بیدار؟ 

تو نیستی که ببینی!!!