وقت باران لحظه های هق هق ابر
دفتر من خالی از هرطاقت و صبر
مست اغوش قلم
بار برمی دارد از شب قصه های هر شبم
خلق شعری دیگر و
پرورش در دامن این دفتر و
دفترم بار دگر شد مادرو
باز هم از پا نمی افتد شب تب دار من
عشق بازی می کند با دفترم خودکار من
اینجا کسی میداند که ....من برای تو مینویسم... آرامبخش نیست ؟!
دردناک است.... با دیدن خودم هم... یاد تو میافتم! . . .
چشمان خسته از آرامش کودکان بهشتی در جستجوی سعادت اند. و من چه سعادتمندم از داشتن چشمانت. و من چه عاشقم. لبریز از عشق ناب. عشق تازه. دنیا دنیا زیبایی است در سیاهی مرطوب چشمانت وقتی نگاهم می کنی و می گریی. و من چه می توانم بنامم لحظه خاص سرشار از احساس تو را وقتی نگاهم می کنی و می خندی. اگر بخواهم حس نوشتن بیابم، باید بروم کنار چشمان عاشقت بایستم و به آنها خیره شوم. آنها که وقتی نگاهم می کنند، می شوند هر کدام یک دریا رنگ آبی. یک آسمان ستاره. یک من عاشق.